_من ازت طلاق نمی گیرم...من زندگیمو می خوام.....
_منم این زندگیو نمی خوام...
فریاد زدم:اگه نمی خواستی چرا باهام ازدواج کردی...
روی تخت نیم خبز شد و برافروخته گفت:صداتو ببر،نصفه شبی...
چشمامو بستمو گفتم:دلم می خواد داد بزنم...به تو مربوط نیست...
_پس گم شو از اتاق برو بیرون داداتو بزن...
منم به سمتش نیم خیز شدموتو چشاش خیره شد:درست حرف بزن...
_در حدش نیستی!
_پس انتظار نداشته باش باهات درست حرف بزنم!
_تو غلط می کنی...
نتونستم دیگه گریمو قایم کنم.زدم زیر گریه و خودمو زیر پتو قایم کردم.
چند لحظه اصلا چیزی نگفت.و دوباره دراز کشید.هر لحظه گریه م بیشتر میشد.
_بسه دیگه.
صدای دادش چهارستون بدنمو لرزوند.لبمو به شدت گاز می گرفتم که صدای گریه م بلند نشه.تمام بدنم می لرزید...
+++++++++++++++
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم.آئین روی شکم دراز کشیده بود و دستشو زیر بالش قفل کرده بود.چه قدر دلم می خواست ببوسمش.
مانتوی صورتی رنگ جلو بسته ای رو که داشتم با جین مشکیم پوشیدم.سر خیابون منتظر تاکسی بودم که ماشین آئین به سرعت از جلوم رد شد.با حرص بهش نگاه کردمو دندونامو رو هم ساییدم حتی یه بوق نزد.
+++++++++
اولین جلسه ی ارولوژیم بود و اصلا خوشحال نبودم چه طور می تونستم رفتاراشو تحمل کنم.اونم جلوی همه ی بچه ها.سریع روپوشمو عوض کردم.با این که صبح دیده بودمش تو خیابون اما دیرتر از من رسید.
یه لحظه چشمام آدم آشناییو دید....باور نمی کردم...مهرداد بود...انگار منو با این همه تغییرات نشناخت..صورتمو اصلاح کامل کرده بودم،موهام رنگ خورده بود...چند لحظه بهم خیره شد بعد گفت:سمانه تویی؟
_بله می خواستی کی باشم؟
_چه تغییراتی؟!چه خبره؟
_دکتر شما اول بگو اون ور آب خوش گذشت؟
خندیدوگفن:جات خالی...سوغاتی هم واست آوردم،یادم بنداز بیارم در خونتون واست...
نگاهی بهش انداختمو گفتم:خونه؟دیگه اونجا نیستم...
_چی...فرار کردی؟
جمله ی آخرو با خنده گفت.
_نه...
خواستم بگم ازدواج کردم که صدای شادی رو شنیدم که می گفت برم سر مورنینگ...
با عجله گفت:کدوم بخشی؟
_من ارولوژیم...تو چی؟
_من اعصابم...خب برو دیگه الان شروع میشه!
_باشه...می بینمت...
با عجله رفتم سر کلاس..دیر رسیده بودم.اتند بخش دکتر زارع گفت:خانوم چرا دیر اومدین...
چند لحظه مکث کردم.
_معذرت می خوام.
_اینترنی؟
_نه استاژر هستم.
_حالا بفرمایید.
به آئین نگاه کردم.اصلا حواسش به من نبود و داشت با یکی دیگه از رزیدنتا که توی عروسی دیده بودمش حرف می زد.
+++++++++++++
mtbhrsh
به سمت ته کلاس رفتم و روی آخرین سندلی خالی نشستم. خیلی از دست آیین ناراحت بودم از طرفی هم فکرم رفته بود پیش مهرداد. از ساله اول میشناختمش پسر خیلی خوبی بود مثل برادرام دوسش داشتم. به این فکر میکردم که چه بیخبر برگشته.
انقدر ذهنم مشغول بود که اصلا متوجه گذشته زمان نشدم، وقتی به خودم اومدم بچها داشتند یکی یکی از کلاس بیرون میرفتند. آیین هم بدون اینکه به من توجهی بکنه با همون که موقع ورود دیدم داره صحبت میکنه رفت بیرون. خیلی بهم برخورد، بقیه دخترها که چشم نداشتند منو ببینند با یک حالت مسخره و نیشخند بهم نگاه میکردند. به خودم اومدم وسایلم را تند جم کردم تا زودتر از این جو خفه کننده برم بیرون.
توی راهرو داشتم به سمته خروجیی ساختمون راه میرفتم که صدای قدمهای تندی رو پشت سرم احساس کردم
در همون لحظه صدای مهرداد و شنیدم که داشت منو صدا میکرد
- آقای دکتر دیگه سنی ازتون گذشته، یک مقدار باید مراعات کنید، دویدن و سرعت زیاد برای این سنّ اصلا خوب نیست!!!
مهرداد در حالی که سعی میکرد نفس کشیدنشو مراتب کنه گفت:
- راست میگی، این حافظه هم خوب کار نمیکنه سنّم یادم میره گاهی
و باهم به خنده افتادیم، در حال خندیدن با هم هم قدم شدیم که بریم بیرون. در این حین چشمم به آیین افتاد که روبروی خروجی ایستاده بود و داشت با دو نفر صحبت میکرد اما حواسش کاملا به منو مهرداد بود.
بدون اینکه اهمیّتی بدم به مسیرم ادامه دادم
- حالا چی کار داشتی که با این سرعت میومدی دنبالم!؟!؟
- راستش میخواستم بهات حرف بزنم
- در چه موردی؟
- ببینم تو گفتی دیگه تو خانه قبلی نیستید! میشه لطفا آدرس جدیدتونو به من بدی؟
- آدرس مارو میخوای چی کار؟ بعدم من دیگه تو اون خونه زندگی نمیکنم اما مامان و بابا هنوز اونجا هستند
اییستاد و با تعجب گفت:
- یعنی چی تو اونجا نیستی؟ اما خانوادت همونجا هستند؟ نمیفهمم. نکنه!
نگاهشو به سمت دست چپ من برد و همونجا ثابت موند
یک لحظه دیدم که خطوط صورتش منقبض شد و صورتش به کبودی زد
- تو این مدتی که نبودی خیلی اتفاقت افتاده مهرداد خیلی
و شروع به حرکت کردم و از پلههای ساختمون اومدم پایین، اما مهرداد هنوز همانطور آیستاده بود و هیچ کرکتی نکرد...
هنوز چند قدم نرفته بودم که مهرداد خودشو بهم رسوند و گفت:
- کی!
- دو هفته نشده
- چه بی خبر
- تو کجا بودی که خبرت کنم، بدم همه چیز خیلی سریع پیش اومد
در حالی که نفس عمیقی میکشید:
- بهت تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشی
- خوشبخت! ممنون (دلیلی نداره دیگران از زندگیه من چیزی بدونند)
نظرات شما عزیزان: